جدول جو
جدول جو

معنی جان پرور - جستجوی لغت در جدول جو

جان پرور
جان بخش، برای مثال بیا ساقی آن می که جان پرور است / به من ده که چون جان مرا درخور است (نظامی۵ - ۹۴۶)، شکر ریخت مطرب به رامشگری / کمر بست ساقی به جان پروری (نظامی۵ - ۸۶۶)
تصویری از جان پرور
تصویر جان پرور
فرهنگ فارسی عمید
جان پرور
پرورنده جان و روان روح پرداز آنچه باعث تیمار جان شود
تصویری از جان پرور
تصویر جان پرور
فرهنگ لغت هوشیار
جان پرور
جانبخش، جانفزا، روحبخش، روح پرور
فرهنگ واژه مترادف متضاد

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از تن پرور
تصویر تن پرور
خوش گذران، تن آسا، تنبل
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از سخن پرور
تصویر سخن پرور
سخن پرداز، سخن آرا، بلیغ و فصیح
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دانش پرور
تصویر دانش پرور
آنکه علم و دانش را رواج دهد، پرورندۀ دانش
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دام پرور
تصویر دام پرور
پرورش دهندۀ حیوانات اهلی مانند گاو و گوسفند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دین پرور
تصویر دین پرور
حامی و مروج دین، کسی که دین را ترویج و تقویت کند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از خانه پرور
تصویر خانه پرور
پرورش یافته در خانه، برای مثال باغ مرا چه حاجت سرو و صنوبر است / شمشاد خانه پرور من از که کمتر است؟ (حافظ - ۹۶)
فرهنگ فارسی عمید
(مَ نِ پَرْ وَ دَ / دِ)
کنایه از لب معشوق است، کنایه از شراب سرخ رنگ است:
زمانی ز شغل زمین بگذریم
به مرجان پرورده جان پروریم.
نظامی (شرفنامه ص 299)
لغت نامه دهخدا
(خوَیْ / خَیْ / خِیْ / خُیْ کَ دَ / دِ)
پرورندۀ حیوانات اهلی. مربی دام. تربیت کننده دام یعنی حیوانات اهلی
لغت نامه دهخدا
(هَُ مْ مَ)
خودنواز و خودپرور و کسی که خود را پرورش می کند و می نوازد. (ناظم الاطباء). تن آسای. تن پرست. آنکه تن وی معبود وی باشد. (آنندراج) :
چو کم خوردن طبیعت شد کسی را
چو سختی پیشش آید سهل گیرد
وگر تن پرور است اندر فراخی
چو تنگی بیند از سختی بمیرد.
سعدی (گلستان).
ندارند تن پروران آگهی
که پرمعده باشد زحکمت تهی.
سعدی (بوستان).
خردمند مردم هنرپرورند
که تن پروران از هنر لاغرند.
سعدی (بوستان).
وگر نغز و پاکیزه باشد خورش
شکم بنده خوانند و تن پرورش.
سعدی (بوستان)
لغت نامه دهخدا
(رَسَمْ)
پنهانی پرورش دهنده. در خفا تربیت کننده:
فغان از جهانی که داراکش است
نهان پرور و آشکاراکش است.
نظامی
لغت نامه دهخدا
نان پرورده. نعمت خواره. مورد انفاق و اطعام.
- نان پرورد کسی بودن، به نان و نمک او پرورده و بزرگ شدن:
چو نان پرورد این بازار باشد
حق نان و نمک بسیار باشد.
نزاری قهستانی
لغت نامه دهخدا
(تَ خوا / خا)
کین اندیش. که در اندیشۀ انتقامجویی است. بدخواه. بداندیش:
تو دین پروری خصم کین پرور است
فرشته دگر اهرمن دیگر است.
نظامی
لغت نامه دهخدا
(عِشْ وَ / وِ)
کنایه از متشرع. (آنندراج). صفت کسی که به پرورش دین همت گمارد. ترویج کننده دین:
قوام دین پیغمبرملک محمود دین پرور
ملک فعل و ملک سیرت ملک سهم و ملک سیما.
فرخی.
ملک بوسعید آفتاب سعادت
جهاندار و دین پرور و دادگستر.
فرخی.
خدای حکم چنان کرده بود کان بت را
ز جای برکند آن شهریار دین پرور.
فرخی.
کجا معاویه و کو یزید و کو هشام
کجاست عمر عبدالعزیز دین پرور.
ناصرخسرو.
پادشاه میمون عالم عادل دادگستر دین پرور. (سندبادنامه ص 342).
گروهی بر آن کوه دین پروران
مسلمان فارع زپیغمبران.
نظامی.
بصدقی که روید ز دین پروران
به وحیی که آید به پیغمبران.
نظامی.
تو دین پروری خصم کین پرور است.
فرشته دگر اهرمن دیگر است.
نظامی.
بدامن پاکی دین پرورانت
بصاحب سری پیغمبرانت.
نظامی.
چنین پادشاهان که دین پرورند
ببازوی دین گوی دولت برند.
سعدی.
جهانبان و دین پرور و دادگر
نیامد چو بوبکر بعد از عمر.
سعدی.
و دایم موقر... و سرور دین پرور باد. (تاریخ قم ص 4)
لغت نامه دهخدا
(شَ کَ / شَکْ کَ)
رذل پرور. که به پرورش دونان بپردازد:
بخاییدش از کینه دندان به زهر
که دون پرور است این فرومایه دهر.
سعدی (بوستان).
زمانه نیست مگر رذل جوی و رذل پرست
ستاره نیست مگر دون نواز و دون پرور.
قاآنی.
- امثال:
دنیا دون پرور است. (امثال و حکم دهخدا).
- روزگار یا گردون یا دهر دون پرور، روزگار سفله پرور:
من که دارم در گدایی گنج سلطانی به دست
کی طمع در گردش گردون دون پرور کنم.
حافظ.
سماط دهر دون پرور ندارد شهد آسایش
مذاق حرص و آز ایدون بشو از تلخ و از شورش.
حافظ.
ز دست ف تنه این اختران بی معنی
ز دام عشوۀ این روزگار دون پرور.
؟
لغت نامه دهخدا
(نَ فَ تَ / نَ تَ / تِ)
سخندان:
تا سخن پرور بوی از صاحب رازی بهی
چون سخاگستر بوی از حاتم طایی بری.
سوزنی.
کریم دین که مکرم شد از تو دین کریم
حکیم طبع و سخن پرور و کریم و حلیم.
سوزنی.
کشنده دمش طوطیان را بدام
سخن پروری طوطیانوش نام.
نظامی.
بلبل عرشند سخن پروران
باز چه مانند به آن دیگران.
نظامی.
دورویه ستادند بر در سپاه
سخن پرور آمد در ایوان شاه.
سعدی.
پس در این معنی ضرورت صاحب صوت و سماع
از برای شعرمحتاج سخن پرور بود.
امیرخسرو دهلوی
لغت نامه دهخدا
(نَ / نِ پَرْ وَ)
آنکه در خانه تربیت شده باشد. (ناظم الاطباء) :
باغ مرا چه حاجت سرو و صنوبر است
شمشاد خانه پرور ما از که کمتر است.
حافظ.
، کالای نفیس که در خانه نگهدارند و ببهای گران بفروشند:
در وجه باده جان ده ای بیخبر ز هستی
با جنس خانه پرور نرخ دکان نگنجد.
ملا نسیمی (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
نام بردارنامدار: چو رامین را بدید آن نام پرور نبودش دیده را دیدار باور. (ویس ورامین)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مرجان پرورده
تصویر مرجان پرورده
بسد پرورده: لب دلستان، می انگوری می سرخ
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از جان پروری
تصویر جان پروری
عمل و کیفیت جان پرور
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تن پرور
تصویر تن پرور
آنکه تن خویش را بپروراند و بیاساید تن آسا خوش گذران
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دین پرور
تصویر دین پرور
حامی و مروج دین
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دانش پرور
تصویر دانش پرور
پرورنده دانش
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سخن پرور
تصویر سخن پرور
سخندان
فرهنگ لغت هوشیار
پرورنده ناز، ناز پرورده در نعمت و رفاه پرورش یافته: بخاک پای تو ای سرو ناز پرور من، که روز واقعه پا وامگیر از سر من. (منسوب به حافظ)
فرهنگ لغت هوشیار
نان پرورده. یانان پروردکسی بودن، به نان ونمک اوتربیت شدن ونشوونمایافتن: چونان پرورداین بازارباشد حق نان ونمک بسیارباشد. (نزاری قهستانی لغ)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تن پرور
تصویر تن پرور
((تَ. پَ وَ))
تن آسا، خوش گذران
فرهنگ فارسی معین
خانه پرورد، خانه پرورده
فرهنگ واژه مترادف متضاد
دین پژوه، دین پناه، دینور، متدین
متضاد: نامتدین
فرهنگ واژه مترادف متضاد
بی حال، بی عار، بی کاره، تن آسا، تنبل، تن پرست، خوش گذران، راحت طلب، تن آسان
متضاد: زرنگ
فرهنگ واژه مترادف متضاد
برادر جان، نامی برای مردان
فرهنگ گویش مازندرانی
رهاننده، منجی
فرهنگ گویش مازندرانی